من با چشم خودم دیدم ساختمانهای چند طبقه را چطور با خاک یکسان کردند. ساختمانی ۱۴طبقه در میدان نوبنیاد به طور کامل فرو ریخته بود، دهها نفر از جمله زن و کودک در آن ساختمان جانشان را از دست دادند. به کدامین گناه؟ آنها که نظامی نبودند، اما به خدا قسم ما با دیدن این جنایتها از آرمانهایمان کوتاه نمیآییم جوان آنلاین: «ساختمان چهار طبقه با خاک یکسان شده بود، با خودم میگفتم اگر کسی زیر آوار باشد که به سادگی نمیتوان نجاتش داد. گویا امیرحسین در طبقه پایین نزدیک پارکینگ بود و یک دستگاه موتورسیکلت جلوی او بود که مانع آوار میشود و او ساعتها در زیر آوار زنده میماند، اما دسترسی به زیرزمین بسیار دشوار بود، ضمن آنکه تا موقع کشف اجساد کسی نمیدانست در زیرزمین هم افرادی بودهاند. ۶۰ تا ۷۰ نفر بیرون پادگان منتظر بودیم تا خبری از عزیزان ما بدهند. بعد از گذشت چند ساعت یک نفر آمد و گفت تا نیم ساعت دیگر مجروحان را با آمبولانس میآوریم. همینطور هم شد چندین آمبولانس پشتسر هم از در پادگان بیرون آمدند. امیرحسین در آمبولانس سوم و بدنش بیحرکت بود، فهمیدم که شهید شده است، فقط گریه میکردم و نامش را صدا میزدم...» این نوشتار تنها بخشی از روایت پدر سرباز شهید فراجا امیرحسین مهدیپور است که فرزندش را در جنگ تحمیلی ۱۲ روزه رژیمصهیونسیتی از دست داده است؛ با هم میخوانیم.
قانع و سادهزیست
پسرم امیرحسین در ۲۵مهر۱۳۸۱، همزمان با روز تولد امامحسین (ع) به دنیا آمد. به همین دلیل اسمش را امیرحسین گذاشتیم. اتفاق خاصی هم که افتاد، روز خاکسپاری او دقیقاً شب اول محرم بود، یعنی پسرم در روز تولد امامحسین (ع) به دنیا آمد و در شب اول محرم به خاک سپرده شد. امیرحسین خصوصیات متفاوتی داشت؛ برخلاف خیلی از جوانهای امروز دنبال مادیات نبود. پسر ساده، آرام و باصفایی بود. از نظر من واقعاً مثالزدنی بود. وقتی به او میگفتم «بابا یک ماشین خوب بخر»، میخندید و میگفت: «ماشین به چه درد من میخورد با دوچرخه میروم.» اصلاً ظاهر و تجملات برایش اهمیت نداشت. من همیشه دلم میخواست برایش بهترینها را فراهم کنم. از همان بچگی هم که فهم و درک پیدا کرد به مدرسه غیرانتفاعی فرستادمش تا در محیط خوبی درس بخواند. با اینکه امکانات داشت، اما همیشه ساده زیست و قانع بود. همیشه سعی میکردم پولم را جمع کنم تا زندگیمان بهتر بشود. امیرحسین از این بابت ناراحت میشد و میگفت: «لازم نیست من را مدرسه غیرانتفاعی بفرستید، من هر جا بروم درسم را میخوانم.» واقعاً هم همینطور بود، همیشه شاگرد اول کلاسش بود. هر اطلاعاتی که میخواستم در عرض دو دقیقه برایم پیدا میکرد. نمیدانم چگونه، اما همیشه راهحل همهچیز را بلد بود. گاهی حس میکردم انگار یه تکیهگاه برایم شده، مثل یک محافظ مانند یک همراه دلسوز. همه کارهایم را با او هماهنگ میکردم. هر وقت تصمیمی داشتم، به مادرش میگفتم و او هم میگفت: «بگذار امیرحسین بیاید با خودش هم مشورت کنیم بعد انجامش بدهیم.» امیرحسین هیچوقت تصمیمهایش براساس مسائل مادی نبود. اصلاً نگاهش به زندگی فرق داشت. یکی از ویژگیهای مهمش این بود که دوست نداشت درباره دیگران حرف بزنیم یا غیبت کسی را انجام دهیم. اگر وسط حرف کسی میپریدیم و بحث به آدمها میکشید، محترمانه میگفت: «در مورد این موضوع صحبت نکنیم.» ولی هیچ وقت با تندی یا بیاحترامی نمیگفت، همیشه با آرامش برخورد میکرد. اگر من اشتباهی میکردم، مستقیماً چیزی نمیگفت. به مادرش میگفت: «به بابا بگو فلان کار را نکند، ولی طوری بگو که ناراحت نشود. رفتارش همیشه پر از احترام بود. هیچوقت جلوی من نگاه تندی نداشت یا بیادبی نمیکرد. با اینکه ۲۳سالش بود، هر وقت از سرکار برمیگشتم، پشت در میایستاد تا به استقبالم بیاید. چنین احترامی از بچههای این نسل واقعاً برای خود من هم عجیب بود.»
از جنس ما نبود!
گاهی با خودم فکر میکنم بعضی رفتارهایش واقعاً معنی بزرگی داشتند. مادرش میگفت: «نیم ساعت زودتر پشت در مینشست تا تو بیایی و به استقبالت بیاید.» وقتی هم میآمدم و خسته مینشستم، به مادرش میگفت: «الان صحبت نکن، بذار استراحت کند.» من همیشه به امیرحسین افتخار میکردم. از نظر درسی تا مقطع دانشگاه ادامه داد. رشته مهندسی صنایع قبول شد. حتی وقتی حرف ازدواج پیش آمد، گفت: «بابا من تقدیرم ازدواج نیست.» با آرامش و اطمینان این را میگفت، انگار از درونش مطمئن بود که مسیرش چیز دیگری است. من نه میخواهم اغراق کنم نه بزرگش کنم، اما واقعاً امیرحسین یک شخصیت خاص داشت. اگر از فامیل بپرسید این را به شما میگویند که «امیرحسین از جنس ما نبود» و حقیقت همین بود او از جنس این دنیا نبود. گرایش مادی نداشت. گاهی با خودم میگفتم مگر میشود کسی تو این زمانه به پول بیتفاوت باشد؟ ولی او واقعاً اینطوری بود. هر وقت بیرون میرفت یا کاری داشت، فقط به اندازه نیازش از من پول میخواست. مثلاً پیام میداد: «بابا اسنپ گرفتم، ۵۰ تومان کم دارم» یا «۶۰ تومان میزنی.» یعنی دقیق و حساب شده، فقط برای رفع نیاز. هیچوقت نمیگفت بیشتر پول میخواهم یا برای خودش اضافه بخواهد. در سربازی هم همینطور بود. یادم است حقوقش حدود ۴ هزار و ۵۰۰ یا ۴ هزار و ۹۰۰ تومان بود. وقتی حقوق میگرفت، همه را برای من میفرستاد. میگفتم: «حداقل چهار تومانش را برای خودت نگهدار.» میگفت: «نه بابا، هر وقت لازم باشد میگیرم.» تا این اندازه با گذشت و قانع بود. یکبار گفت: «بابا اگر جایی سرکار رفتم، میخواهم شماره کارت شما را برای حقوقم بدهم.» به او گفتم: «باباجان، من چیزی نمیخواهم خدا روزی مان را داده، شما را به ما داده، همین که کنارمان هستی و سالم هستین، برای من از هر پولی باارزشتر است.»
خیرخواه و اهل کمک به دیگران بود
گاهی امیرحسین به من میگفت: من زندگی شما را متحول میکنم، نمیتوانم بببنم زندگیتان اینگونه باشد. من هم میخندیدم و میگفتم تو فعلاً درست را بخوان، خدمت سربازیات را هم تمام کن، بعد به زندگی من فکر کن! خیرش به همه میرسید به اصطلاح دل بزرگی داشت، به فکر همه بود و مشکلات دیگران را مشکلات خودش میدانست. وقتی میشنید برای کسی مشکلی پیش میآید، نگران میشد و تلاش میکرد مشکلش را رفع کند. در جنگ اخیر ما تصمیم گرفتیم که به خانه دخترمان در ورامین برویم، امیرحسین همیشه به این فکر بود که عموهایش هم در تهران نمانند و به من میگفت به آنها هم بگو که از تهران خارج شوند، بعدها برای اینکه مطمئن شود که به آنها گفتهام گوشی مرا میگرفت و نگاه میکرد که آیا به آنها زنگ زدهام یا نه! علاقه خاصی به عموی کوچکش حامد داشت، اصرار میکرد که به او بگویم پیش ما بیاید من هم، چون میدانستم چقدر به او علاقه دارم همین کار را کردم. وقتی عمویش آمد، خیلی ذوقزده و خوشحال شد. فردا صبح بیخبر بلند شد و رفت نان تازه با تخممرغ و کره خرید تا به قول خودش صبحانه درست و حسابی درست کند و این از صفا، صمیمیت و محبت او به دیگران به ویژه فامیل بود. چیزی که در ذهنم مانده، چون همیشه میگفت، این بود که تأکید میکرد آدمها بد نیستند اگر توقعی از کسی داریم و او توقع ما را برآورده نمیکند باید ببینیم اگر ما جای او بودیم چهکار میکردیم. معتقد بود تا جایی که میشود نباید از دیگران توقعی داشت، چون دست نیاز بهسوی دیگری دراز کردن و انتظار داشتن از دیگران ارزش آدمی را کم میکند. خودش هم اینگونه بود و هیچوقت از کسی انتظاری نداشت، اما در کمک به دیگران پیشقدم میشد. با این حال خودش را نزد ما شرمنده میدانست. گاهی دستم را میبوسید و میگفت من کار خاصی برای شما نکردم و از این جهت شرمندهام.
سخنان و رفتارش برای ما دلگرمکننده بود
امیرحسین با همین سخنان و رفتارش همیشه به ما دلگرمی میداد. نگاهش به پدر و مادر با عشق بود و قلباً اظهار علاقه میکرد. مادرش به من میگفت امیرحسین گاهی ۲۰ دقیقه شما را بدون اینکه چیزی بگوید، تماشا میکرد. وقتی از سرکار به خانه میآمدم همین که از در وارد میشدم به استقبالم میآمد و با وسواس میپرسید که امروز بر من چگونه گذشت، مشکلی برایم پیش آمده یا نه. یک بار با خنده به او گفتم بابا من که به مدرسه نمیروم، سرکار بودم. گفت میدانم، ولی دلشوره دارم و میخواهم مطمئن شوم که حال شما خوب است. همیشه نگران و مراقب ما بود. در ایام جنگ یک روز که میخواست به پادگان برود، گفتم اگر میشود چند روز نرو تا اوضاع آرام شود، اما او مثل همیشه احساس مسئولیت کرد و رفت. من آنقدر دوستش داشتم که حتی جرئت نداشتم موتورسواریاش را ببینم. همیشه نگرانش بودم و میگفتم مراقب خودت باش. یک هفته قبل از شهادتش حادثهای رخ میدهد و او با موتور به زمین میافتد و دستش زخمی میشود، اما چیزی به ما نمیگوید تا ناراحت و نگران نشویم، خیلی صبور و محکم بود. یک روز دیدم گوشی تلفن همراهش را با یک دست گرفته و چیزی مینویسد، شک کردم که دست دیگرش آسیبدیده باشد، گفتم چیزی شده؟ گفت: نه! زخم دستش را از ما پنهان کرده بود، اما من از نگاهش فهمیدم که چیزی هست.
ساعاتی که برای من مثل قیامت بود
آن هشت ساعتی که دنبال امیرحسین در جلوی پادگانش میگشتم، برای من مثل قیامت بود. هیچ چیز را احساس نمیکردم، انگار دنیا از حرکت ایستاده بود، تنها آرزویم این بود که یکی به من بگوید او زنده است یا مجروح شده و در بیمارستان بستری است، اما امیرحسین زیرآوار بود و ساعتها آوار را تحمل کرد.
امیرحسین سرباز نیروی انتظامی و راننده بود یک راننده ساده و شریف. در آن روزها هم بهرغم شرایط جنگی با احساس مسئولیت به محل کارش رفت. در روز دوشنبه دوم تیرماه برای مهرزدن دفترچه سربازیاش به پادگان رفته بود و قصد داشت زودتر به خانه بیاید. شب قبل که دور هم نشسته بودیم، گفتم اوضاع خطرناک است و چند روز به پادگان نرو، اما او گفت بابا اگر من نروم، دیگری هم نرود، چه کسی باید از وطن دفاع کند و با همین مبنا فردایش رفت. تا آن روز واقعاً جنگ را از نزدیک احساس نکرده بودم که چقدر بیرحم است.
ساختمانی که دیگر نبود
روز دوشنبه دوم تیرماه خانمم زنگ زد و گفت: در فضای مجازی میگویند اسرائیل پادگانی را در منطقه ونک با موشک زده است، خیلی نگران بود، بلافاصله به برادرم که در منطقه یوسفآباد بود، زنگ زدم و گفتم: به ونک برو، ببین کجا را زدهاند و امیرحسین کجاست؟! من دقیق نمیدانستم نام ساختمانی که امیرحسین در آنجا خدمت میکرد، چیست. حتی زمانی که من ایشان را با ماشین به محل خدمتش میرساندم کمی دورتر در همان خیابان سئول پیاده میشد و میگفت، نزدیک است و پیاده میرفت. چند دقیقهای گذشت که طاقت نیاوردم و خودم هم راه افتادم تا به محل خدمتش بروم. وقتی نزدیک شدم ماشین را رها کردم و پیاده به محل بمباران دویدم. هر قدمی که برمیداشتم، دلم بیشتر آشوب میشد. نزدیک که شدم دیدم ساختمانی که چند بار خودم امیرحسین را در جلوی آن پیاده کردم، ویران شده است، موشک دقیقاً به همان ساختمان اصابت کرده بود، در ورودی باز و همه جا پر از خاک و آوار بود. همان لحظه احساس کردم که اتفاقی برای امیرحسین افتاده و دلم آشوب شد. ساختمان چهار طبقه با خاک یکسان شده بود با خودم میگفتم اگر کسی زیر آوار مانده که به سادگی نمیتوان نجاتش داد. گویا امیرحسین در طبقه پایین نزدیک پارکینگ بود و یک دستگاه موتورسیکلت جلوی او بود که مانع آوار میشود و او ساعتها در زیر آوار زنده میماند، اما دسترسی به زیرزمین بسیار دشوار بود، ضمن آنکه تا موقع کشف اجساد کسی نمیدانست در زیرزمین هم افرادی بودهاند. ۶۰ تا ۷۰ نفر بیرون پادگان منتظر بودیم تا خبری از عزیزان ما بدهند. بعد از گذشت چند ساعت یک نفر آمد و گفت تا نیم ساعت دیگر مجروحان را با آمبولانس میآوریم. همینطور هم شد چندین آمبولانس پشتسر هم از در پادگان بیرون آمدند. امیرحسین در آمبولانس سوم و بدنش بیحرکت بود، فهمیدم که شهید شده است، فقط گریه میکردم و نامش را صدا میزدم. پسرم یک سرباز ساده و یک فرد معمولی بود، صهیونیستها دروغ میگویند که به شهروندان عادی و غیرنظامی کاری ندارند. خانههای شخصی شهروندان، جایی که فقط خانوادهها اعم از زن و بچه زندگی میکنند را با موشک زدند. من با چشم خود دیدم ساختمانهای چند طبقه را چهطور با خاک یکسان کردند. ساختمانی ۱۴ طبقه در میدان نوبنیاد به طور کامل فرو ریخته بود، دهها نفر از جمله زن و کودک در آن ساختمان جانشان را از دست دادند. به کدامین گناه؟ آنها که نظامی نبودند. اما به خدا قسم ما با دیدن این جنایتها از آرمانهایمان کوتاه نمیآییم. از دستدادن اعضای خانواده و هموطنان دیگر مصیبت سختی است، ولی سرمان را بالا و سینههایمان را جلو نگه میداریم و تا قطره آخر خون خود پای نظام و رهبری و ایران میایستیم.
نسبت به وطن و رهبری غیرت داشت
دو سه روز قبل از شهادتش با هم اخبار تلویزیون را نگاه میکردیم که من گفتم اگه روزی ایران تصمیم بگیرد که به اسرائیل حمله زمینی کند، فقط کافی است پای ایرانیها به آنجا برسد، کار اسرائیل در همان لحظه تمام است و اگر برای این کار فراخوان بدهند من اولین نفری هستم که میروم. امیرحسین با لبخند گفت برای چه میخواهید، بروید! گفتم در دلم مانده که نتوانستم در دفاع مقدس هشت ساله شرکت کنم، الان باید از وطن و پدر کشورمان دفاع کنیم. رهبر نظام مثل پدر ما است، هر کس قصد ایشان کند، دفاع از ایشان بر ما واجب است و همین اعتقاد را امیرحسین هم داشت و حتی از اینکه کسی با من به عنوان پدرش کمی تند صحبت میکرد، ناراحت میشد. یکبار در فضای مجازی نوشت: «هرکس پدر من را رنج بده، ازش متنفر میشم، حتی اگه آن کس خودم باشم.» او همین غیرت را نسبت به وطن و رهبری داشت. پسرم با همین غیرت و عشق به خانواده و کشور ایران بزرگ شد. البته نباید از جنگ استقبال کرد. من هم تا قبل از جنگ اخیر این مقدار از جنگ متنفر نبودم، بیشتر در حد ماجراها و افتخارآفرینیها میخواندیم و معایب و خسارات جنگ را کمتر درک میکردم، اما اکنون میبینم که جنگ چقدر بیرحم و خانمانسوز است و چقدر خانوادهها را درگیر میکند؛ ضمن آنکه باید قدردان فرماندهان، مجاهدان و نظامیان خودمان باشیم که با ایثار امکان زندگی در آرامش و عزت را برای افراد دیگر فراهم میکنند.
قانع بود
امیرحسین اکنون دیگر کنار ما نیست، اما من در زندگی حسرتی ندارم، چون امیرحسین خودش تکلیف همهچیز را برای ما روشن کرده بود. در مورد ازدواج، یک بار گفت تقدیر من ازدواج نیست و احساس میکنم این مسیر در تقدیر من نوشته نشده است. او عاقل و منطقی بود و همینطوری حرف نمیزد، وقتی این را گفت حرفش برای من سند شد. در مورد انتخاب شغلش هم همینطور بود. من هم به او اعتماد داشتم، گفتم خودت هرگونه تشخیص دادی عمل کن و من به تصمیم درست تو ایمان دارم. یکبار هم به مادرش گفته بود من از محبت شما سیراب هستم، هیچوقت چیزی نخواستم که پدر برای من تهیه نکرده باشد. او هم هیچگاه چیز غیرضروری، تجملاتی و لوکس و خارج از وسع ما نخواست و به کمترین چیزها راضی بود. بر همین اساس میدانستم اگر درخواستی از من دارد، واجب و ضروری است و برای او تهیه میکردم. گاهی هم اگر خودم بدون درخواست او چیزی برایش میگرفتم ناراحت میشد و میگفت این ضروری نبود، چرا گرفتی. انگار هر لطف کوچکی نزد او بزرگ بود. وقتی یک گوشی تلفن همراه برایش خریدم، هر وقت خانه عموهایش میرفت، گوشی را با خودش نمیبرد، میگفت شاید آنها نتوانند مثل این گوشی را برای پسر عموهایم بخرند و وقتی آن را در دستم ببینند ناراحت میشوند.
هنوز در حسرت دیدار آخرم
تنها حسرتی که در دلم مانده، آخرین دیدار ما است. شب قبل از شهادت حوالی ساعت ۲:۳۰ به خانه آمد. انگار خودش میدانست که دیگر مرا نمیبیند، با شوق و علاقه آمد محکم بغلم کرد و مثل همیشه، سرش را روی سینهام گذاشت و دستم را گرفت و شروع کرد به بوسیدن دستم، شاید ۱۰ دقیقه همینطور دستانم را میبوسید. گفتم بابا دستم درد گرفت، بگیر بخواب! لبخند زد و کمی بعد خوابش برد و من نمیدانستم این آخرین دیدارمان است. حسرتم فقط همین است که چرا آن شب بیشتر با او حرف نزدم. الان فقط از خدا میخواهم که به من و مادرش صبر بدهد. من همیشه به جوانها میگویم که قدر پدر و مادرشان را بدانند. به خدا قسم، عاقبت بخیری جوانها فقط به خاطر احترام به پدر و مادرشان است، هرکس حرمت پدر و مادرش را نگه دارد، یعنی حرمت خدا را نگه داشته است. پسر من همیشه این احترام را نگه داشت. هر کاری که برایش میکردم، باز به او میگویم که «بابا شرمندهام.» امیرحسین همیشه میگفت: «هیچکس از بیرون نمیآید برای ما دل بسوزاند. این مملکت مال خودمان است و مشکلاتش را هم باید خودمان حل کنیم. کسی حق ندارد برای ما تعیینتکلیف کند.» دیدگاهش واقعاً عمیق بود. همیشه از وابستگی به بیگانه ناراحت میشد و میگفت باید خودمان روی پای خودمان بایستیم.